موضوعات
آرشيو وبلاگ
بــــی انـتــهــاتــریــن عــبــرتـــــــــــــــ جمعه 13 خرداد 1390برچسب:شعر نظم, :: 17:51 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکی است
جمعه 13 خرداد 1390برچسب: شعر, :: 17:37 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
الهی تومعبودی ومن عابد الهی تومعشوقی ومن عاشق الهی توقادری ومن ناتوان الهی توعالمی ومن نادان الهی توحاكمی ومن محكوم الهی تورازقی ومن فقیر الهی توطبیبی ومن بیمار الهی توحبیبی ومن تیمار الهی توهستی ومن نیستی الهی توهرچی ومن هیچی الهی توربی ومن بنده الهی توآقائی ومن شرمنده الهی توعزیزی ومن ذلیل الهی توكبیری ومن حقیر الهی توقریبی ومن غریب الهی تومحبوبی ومن مهجور الهی توقاهری ومن مقهور الهی توغنی ومن محتاج الهی توكریمی ومن گدا الهی تورحیمی ومن بینوا
سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 23:28 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود .. پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است ..
سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:داستانهای آموزنده, :: 23:21 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
گويند صاحب دلي، براي اقامه نماز به مسجدي رفت نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که بعد از نماز، بر منبر رود و پند گويد.
پذيرفت.
نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوي او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آنگاه خطاب به جماعت گفت:
اي مردم! هر کس از شما که ميداند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد!
.کسي برنخاست
گفت:
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخيزد!
.باز کسي برنخاست
گفت:
شگفتا از شما که به ماندن اطمينان نداريد؛ اما براي رفتن نيز آماده نيستيد
سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 23:17 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
روزی کسی در راهی بسته ای یافت که در ان چیزهای گرانبها بود وایه الکرسی هم پیوست ان بود ان کس بسته را به صاحبش رد کرد
سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 23:6 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
دو فرشته مسافردرمنزل خانواده ثروتمندی توفق کردند تاشب را درآنجا بگذرانند. سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:داستانهای آموزنده, :: 23:3 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
جوانمردي ازبياباني مي گذشت. از مسافتي دور آدمي را ديد نقش بر زمين، خواهان كمك. با سرعت تمام به سوي او شتافت. غريبي بود .تشنه و گرسنه. در حال جان كندن. از اسب پايين آمد، مشك آب را بر لب هاي خشكيده او گذاشت. آنقدر آبش داد تا سيراب شد. غریبه جاني دوباره گرفت و رمقي تازه پيدا كرد. اما به جاي آن كه شكوفه هاي مهر وعاطفه را تقديم منجي خويش كند، تيغ بر او كشيد و تا مي توانست از نامردي و قساوت دريغ نكرد. دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 22:58 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
دیروز شیطان را دیدم.در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود،فریب می فروخت.مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.توی بساطش همه چیز بود:غرور،حرص،دروغ و خیانت،جاه طلبی،.......... .هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را.بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی ها آزادگی شان را.شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.حالم را بهم می زد.دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.انگار ذهنم را خواند.موذیانه خندید و گفت:من کاری با کسی ندارم،فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم.نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.می بینی!آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.جوابش را ندادم.آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:البته تو با این ها فرق می کنی.تو زیرکی و مومن.زیرکی و ایمان،آدم را نجات می دهد.این ها ساده اند و گرسنه.به جای هر چیزی فریب می خورند.از شیطان بدم می آمد اما حرف هایش شیرین بود.گذاشتم که حرف بزندو او هی گفت و گفت و گفت...ساعت ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود.دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.با خود گفتم:بگذار یک بار هم شده کسی چیزی ار شیطان بدزدد.بگذار یک بار هم او فریب بخورد.به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم اما توی آن چیزی جز غرور نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اطاق ریخت.فریب خورده بود،فریب... دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:راننده کامیون, :: 22:50 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
راننده کامیونی وارد رستوران شد.
دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:شعر نو, :: 22:26 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
آفتاب است و، بيابان چه فراخ!
نيست در آن نه گياه و نه درخت.
غير آواي غرابان، ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي رخت.
در پس پرده اي از گرد و غبار
نقطه اي لرزد از دور سياه:
چشم اگر پيش رود، مي بيند
آدمي هست كه مي پويد راه.
تنش از خستگي افتاده ز كار.
بر سرو رويش بنشسته غبار.
شده از تشنگي اش خشك گلو.
پاي عريانش مجروح ز خار.
هر قدم پيش رود، پاي افق
چشم او بيند دريايي آب.
اندكي راه چو مي پيمايد
مي كند فكر كه مي بيند خواب. شنبه 7 خرداد 1390برچسب:آفرینش, :: 22:3 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
سکوت میکنم
شنبه 7 خرداد 1390برچسب:لطیفه , :: 22:0 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
پیری برای جمعی سخن میراند...
شنبه 7 خرداد 1390برچسب:عشق و دیوانگی, :: 21:58 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند
دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....یک...دو...سه...چهار...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.
شنبه 7 خرداد 1390برچسب:جغد , :: 21:54 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
جمعه 6 خرداد 1390برچسب:حجاج بن یوسف, :: 21:33 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
روزى (حجاج بن یوسف ثقفى ) خونخوار (و وزیر عبدالملك بن مروان خلیفه عباسى ) در بازار گردشى مى كرد. شیر فروشى را مشاهده كرد كه با خود صحبت مى كند. به گوشه اى ایستاد و به گفته هایش گوش داد كه مى گفت :
|
||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
||
![]() |